دفتر یادداشت من

زمستان بهاری

دفتر یادداشت من

زمستان بهاری

زیانکاران

روزی عیسی مسیح(علیه السلام) در راهی با حواریین می رفتند به قریه ای برخوردکه همه مرده بودند بر زمین  فرمود حتما همه اینها با هم مرده اند که اگر چنین نبود همدیگر را دفن می کردند یاران گفتند ای روح خدا آنها را زندشان کن تا بپرسیم احوالشان وکردارشان را و اینکه سبب مرگشان اینچنین چه بوده به امر عیسی و اذن حق زنده شدند عیسی علیه السلام پرسید وای برشما شماچه کردید اینگونه مبتلا شدیدپاسخ آمد ما سه خصلت را گرفتار بودیم دوستی دنیا آرزوی دراز بندگی طاغوت  و اینکه از خدا نترسیدیم و در بازی و خوشی به گناه فرو رفتیم  فرمود دوستی شما با دنیا چگونه بود؟ گفت همانند طفلی به مادر چون به ما رو می کرد شاد می شدیم و چون بر می گشت نالان و گریان بودیم  فرمود بندگیتان برای طاغوت چه ؟ گفت فرمان برداری اهل گناه فرمود چه بر سرتان آمد ؟ گفت شبی در خوشی بودیم صبح درهاویه فرمود هاویه چیست؟ گفت سجین فرمود سجین چیست؟ گفت کوهی از آتش کداخته است که تا رستاخیز بر ما افروخته است  فرود چه گفتید و به شما چه گفتند ؟ گفت گفتیم ما را به دنیا برگردانیدتا زاهد شوید در آن و به ما گفته شد دروغ می گویید فرمود چرا تو در میان این گروه پاسخ مرا دادی گفت همه ایشان به لجامی از اتشین مهار شده اند و در دست فرشتگان گرفتارند من از اینان نبوده ام ولی چون در میانشان بودم بلایشان مرا نیز گرفت پس من به تار مویی بر لبه دوزخ آویزانم و نمی دانم که که برو در آن می افتم یا از آن می رهم 

پس عیسی علیه السلام رو کرد به یاران حواریش و فرمود نانی خشک با نمکی زبر  وخوابیدن در زباله دان در دنیا و آخرت در عافیت باشی بسیار نیکوست  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد