دفتر یادداشت من

زمستان بهاری

دفتر یادداشت من

زمستان بهاری

یک شب آتش در نیستانی فتاد

 

 

یک شب آتش در نیستانی فتاد

 

سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد

 

شعله تا سرگرم کار خویش شد

 

هر نیی شمع مزار خویش شد

 

نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟

 

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

 

گفت آتش بی سبب نفروختم

 

دعوی بی معنیت را سوختم

 

زانکه می گفتی نیم با صد نمود

 

همچنان در بند خود بودی که بود

 

مرد را دردی اگر باشد خوش است

 

درد بی دردی علاجش آتش است

 

درد بی دردی علاجش آتش است

 

پیش عطارى یکى گل خوار رفت

قصه‏ى عطارى که سنگ ترازوى او گل سر شوى بود و دزدیدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر

پیش عطارى یکى گل خوار رفت

تا خرد ابلوج قند خاص زفت‏

پس بر عطار طرار دو دل

موضع سنگ ترازو بود گل‏

گفت گل سنگ ترازوى من است

گر ترا میل شکر بخریدن است‏

گفت هستم در مهمى قند جو

سنگ میزان هر چه خواهى باش گو

گفت با خود پیش آن که گل خور است

سنگ چه بود گل نکوتر از زر است‏

همچو آن دلاله که گفت اى پسر

نو عروسى یافتم بس خوب فر

سخت زیبا لیک هم یک چیز هست

کان ستیره دختر حلواگر است‏

گفت بهتر این چنین خود گر بود

دختر او چرب و شیرین‏تر بود

گر ندارى سنگ و سنگت از گل است

این به و به گل مرا میوه‏ى دل است‏

اندر آن کفه‏ى ترازو ز اعتداد

او بجاى سنگ آن گل را نهاد

پس براى کفه‏ى دیگر به دست

هم به قدر آن شکر را مى‏شکست‏

چون نبودش تیشه‏اى او دیر ماند

مشترى را منتظر آن جا نشاند

رویش آن سو بود، گل خور ناشکفت

گل از او پوشیده دزدیدن گرفت‏

ترس ترسان که نیاید ناگهان

چشم او بر من فتد از امتحان‏

دید عطار آن و خود مشغول کرد

که فزون‏تر دزد هین اى روى زرد

گر بدزدى و ز گل من مى‏برى

رو که هم از پهلوى خود مى‏خورى‏

تو همى‏ترسى ز من لیک از خرى

من همى‏ترسم که تو کمتر خورى‏

 

گر چه مشغولم چنان احمق نیم

که شکر افزون کشى تو از نى‏ام‏

چون ببینى مر شکر را ز آزمود

پس بدانى احمق و غافل که بود

مرغ ز آن دانه نظر خوش مى‏کند

دانه هم از دور راهش مى‏زند

کز زناى چشم حظى مى‏برى

نه کباب از پهلوى خود مى‏خورى‏

این نظر از دور چون تیر است و سم

عشقت افزون مى‏شود صبر تو کم‏

مال دنیا دام مرغان ضعیف

ملک عقبى دام مرغان شریف‏

تا بدین ملکى که او دامى است ژرف

در شکار آرند مرغان شگرف‏

من سلیمان مى‏نخواهم ملکتان

بلکه من برهانم از هر هلکتان‏

کاین زمان هستید خود مملوک ملک

مالک ملک آن که بجهید او ز هلک‏

باژگونه اى اسیر این جهان

نام خود کردى امیر این جهان‏

اى تو بنده‏ى این جهان محبوس جان

چند گویى خویش را خواجه‏ى جهان‏

مثنوى‏معنوى، دفتر چهارم، صفحه‏ى 584

 

باز اسرار نهان در جوشش است

صلّی الله  علیک ایتها الصدیقة الشهیدة »

باز اسرار نهان در جوشش است ... باز این داغ دلم در سوزش است

باز اندوه درون سر باز کرد ... باز اسرار مگو ابراز کرد

روح پیغمبر زتن پرواز کرد ... رخت بربست و سفر آغاز کرد


اُستُن حنانه نالیدن گرفت ... منبر و محراب لرزیدن گرفت

اُستُن توبه به پیچ و تاب بود... ماتم محبوبِ شیخ و شاب بود

شهر پُر خاکسترِ اندوه شد ... بارِغم بردوش دل ها کوه شد


شب در این ماتم گریبان می درید ... اشک بر رخسار گیتی می دوید

بال و پر های ملائک خسته بود ... وحی بر روی زمین در بسته بود

بغض می ترکید در نای بلال ... شد گلوگیر آن غم و رنج و ملال

مغربِ خورشیدِ عالم تاب بود ... ماه از هجران او بی تاب بود


فصل مرگ آن همه عزّت رسید ... موسم تنهایی عترت رسید

چشم ها ناباورانه می گریست ... شهر بر این اهل خانه می گریست

موسی یثرب به سوی طور رفت ... رفت و از امت فروغ نور رفت


جغد شوم جاهلیت بازگشت ... عصر ظلمت بار نو آغاز گشت

مِهر خُفت و نور رفت و شب رسید ... فتنه شد بیدار و خفّاشک پرید

شب پرستان باز در گردش شدند ... کینه توزان باز در جنبش شدند


شب چه تاریک و بسی دیجور بود ... مرتضی مشغول غسل نور بود

پیکر پاک نبی را شست او ... اشک ریزان زیر لب می گفت او :

" یارسول الله وداعت مشکل است ... پای صبرم از فراغت در گل است
ای زبان حق چرا لب بسته ای ؟ ... ای تو رکن من چرا بشکسته ای ؟
بی تو من بی یارو یاور گشته ام ... روبرو با امتی سرگشته ام
یا رسول الله برایم کن دعا ... سر بلند آیم برون زین ابتلا "


تا تن آن پاک را تطهیر کرد ... فتنه ی کل شهر را تسخیر کرد !

باز شیطان وعده اش تصدیق کرد ... بت پرستی را زنو تشویق کرد

سامری گوساله را پروار کرد ... تا که روزی ، دو شدش بس کار کرد

سجده ، اول خود بر او بسیار کرد ... نصب او را بر سر بازار کرد

باز توحید ایده ای بیگانه شد ... باز مسجد مرکز بتخانه شد

قصه این فتنه گر خواهی بگو ... تا بگویم شرح این راز مگو

آن یکی از خشم مادر را بکشت

آن یکی از خشم مادر را بکشتهم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری

یاد ناوردی تو حق مادری

هی تو مادر را چرا کشتی بگواو چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو
گفت کاری کرد کان عار ویستکشتمش کان خاک ستار ویست
گفت آن کس را بکش ای محتشمگفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را رستم از خونهای خلقنای او برم بهست از نای خلق
نفس تست آن مادر بد خاصیتکه فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنیهر دمی قصد عزیزی می‌کنی
از وی این دنیای خوش بر تست تنگاز پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی باز رستی ز اعتذارکس ترا دشمن نماند در دیار

یا احمد

ارشاد القلوب-ترجمه رضایى    ج‏1    470    باب پنجاه و چهارم پرسشهاى پیغمبر .....  ص : 463

 (1) روایت شده از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که همانا رسول خدا شب معراج از خداى تعالى پرسید پروردگارا کدامیک از اعمال برتر و افضل است؟

خداى تبارک و تعالى فرمود در پیش من عملى بهتر از توکل بر من و رضاى بقضاى من بهتر نیست اى محمّد دوستى خودم را بر دوستانم واجب کردم و نیز محبتم را واجب کردم بر آنان که بسوى من توجه مى‏کنند و دوستیم را واجب کردم بر آنان که بمن متصل میشوند و بر کسانى که بر من توکل دارند و براى محبت من حدى نیست و دوستى خود را براى دوستانم زیاد کردم و نشانه‏اى قرار میدهم اینان کسانى باشند که با توجه من به آفریدگانم توجه میکنند و حاجتهاى خود را بمردم نمیگویند شکمهاى آنان خالیست از حرام نعمتشان در دنیا ذکر و محبت من و رضاى من از ایشان است اى احمد اگر دوست دارى که باورع‏ترین مردم باشى پارسائى کن در دنیا و میل به آخرت داشته باش عرض کرد بار الاها چگونه در دنیا پارسائى کنم فرمود از غذا و آشامیدنى لباس دنیا اندکى بگیر و براى فردایت پس انداز مکن و ذکر مرا ادامه بده عرضکرد بار الاها چطور ذکر ترا ادامه بدهم فرمود بدورى‏

                       

از مردم (1) و توجه نداشتن بتلخ و شیرین دنیا و خالى کردن خانه دلت را از دنیا اى حمد بترس از اینکه مانند کودک باشى که هر گاه نگاه به سبز و زردى کند و هر گاه ترش و شیرینى باو داده شود فریب بدهند او را.

عرضکرد پروردگارا مرا بکارى دلالت کن بوسیله آن بتو نزدیک شوم فرمود شبت را روز و روزت را شب کن عرضکرد پروردگارا چطور شب را روز و روز را شب قرار دهم فرمود خوابت را نماز و غذایت را گرسنگى قرار ده اى احمد بعزت و جلال خودم هر بنده‏اى که با چهار خصلت با من پیمان بندد او را وارد بهشت میکنم زبانش را باز نکند مگر بچیزى که او را یارى کند و دلش را از وسواس نگهدارد و علم مرا حفظ کند و بگرسنگى بسر برد.

اى احمد اگر شیرینى گرسنگى و سکوت و خاموشى و گوشه‏نشینى و نتیجه‏ى آنها را بچشى از اینها دست بر ندارى عرضکردند پروردگارا بهره‏ى گرسنگى چیست؟ فرمود حکمت و نگهدارى دل، نزدیکى بمن، خاطر افسرده، خرج کم و زندگى ساده در میان مردم گفتن سخن حق باک نداشتن از سختى و سستى زندگى اى احمد میدانى در چه وقتى بنده مقرب درگاه من مى‏شود؟ عرضکرد نه پروردگارا فرمود هر گاه در حال گرسنگى و حال سجود باشد.

اى احمد من از سه طایفه‏ى از بندگانم در شگفتم بنده‏اى که مشغول نماز مى‏شود و میداند که دستهایش را بسوى کى بلند میکند و در برابر کى ایستاده؟ با این حال چرت و پینکى میزند (2) و در شگفتم از       بنده‏اى که روزى امروزش را دارد و همت براى بدست آوردن روزى فردایش گمارده و در شگفتم از بنده‏اى که نمیداند که من از او راضیم یا بر او خشمگین ولى مى‏خندد اى احمد در بهشت کاخى است از لؤلؤ بالاى لؤلؤ و در بالاى دژ در آنجا نابودى نیست و در آن قصرها جاى بندگان خاص من باشد که بآنان نظر و توجه میکنم در هر روزى هفتاد مرتبه پس با آنان سخن میگویم هر مرتبه‏اى که بآنان توجه کنم کاخهاى آنان را هفتاد برابر کنم.

و هر گاه اهل بهشت بغذا و آشامیدنى لذت بر ندایشان بذکر من و سخن گفتن با من لذت برند پیغمبر عرضکرد پروردگارا نشانه اینان چیست؟ فرمود ایشان همیشه زندانى باشند زبانهایشان حبس باشد از سخن گفتن بیهوده و شکمهایشان خالیست از غذاى حرام.

جمعه دلگیر

عصر یک جمعه‌ی دلگیر*
دلم گفت بگویم بنویسم*
که چرا عشق به سامان نرسیده است؟*
چرا آب به گلدان نرسیده است؟*
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟*

و هر کس که در این خشکی دوران*
به لبش جان نرسیده است،*
به ایمان نرسیده است و غم عشق*
به پایان نرسیده است.*
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید*
بنویسد که هنوزم که هنوز است،*
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟*
چرا کلبه‌ی احزان به گلستان نرسیده است؟*

دشمن خویش

گر شکال آرد کسى بر گفت ما                                  از براى انبیا و اولیا

کانبیا را نه که نفس کشته بود             پس چراشان دشمنان بود و حسود

گوش کن تو اى طلب‏کار صواب              بشنو این اشکال و شبهت را جواب‏

دشمن خود بوده‏اند آن منکران              زخم بر خود مى‏زدند ایشان چنان‏

دشمن آن باشد که قصد جان کند         دشمن آن نبود که خود جان مى‏کند

نیست خفاشک عدوى آفتاب                     او عدوى خویش آمد در حجاب‏

تابش خورشید او را مى‏کشد                     رنج او خورشید هرگز کى کشد

دشمن آن باشد کز او آید عذاب                             مانع آید لعل را از آفتاب‏

مانع خویشند جمله‏ى کافران                              از شعاع جوهر پیغمبران‏

کى حجاب چشم آن فردند خلق              چشم خود را کور و کژ کردند خلق‏

چون غلام هندویى کاو کین کشد           از ستیزه‏ى خواجه خود را مى‏کشد

سر نگون مى‏افتد از بام سرا                        تا زیانى کرده باشد خواجه را

گر شود بیمار دشمن با طبیب                       ور کند کودک عداوت با ادیب‏

در حقیقت ره زن جان خودند                    راه عقل و جان خود را خود زدند

گازرى گر خشم گیرد ز آفتاب                         ماهیى گر خشم مى‏گیرد ز آب‏

تو یکى بنگر که را دارد زیان                           عاقبت که بود سیاه اختر از آن‏

گر ترا حق آفریند زشت رو                   هان مشو هم زشت رو هم زشت خو

ور برد کفشت مرو در سنگلاخ               ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ‏

تو حسودى کز فلان من کمترم                           مى‏فزاید کمترى در اخترم‏

خود حسد نقصان و عیبى دیگر است           بلکه از جمله کمیها بدتر است‏

آن بلیس از ننگ و عار کمترى                        خویش را افکند در صد ابترى‏

از حسد مى‏خواست تا بالا بود                   خود چه بالا بلکه خون‏پالا بود

آن ابو جهل از محمد ننگ داشت            وز حسد خود را به بالا مى‏فراشت‏

بو الحکم نامش بد و بو جهل شد             اى بسا اهل از حسد نااهل شد

من ندیدم در جهان جست و جو                      هیچ اهلیت به از خوى نکو

انبیا را واسطه ز آن کرد حق                            تا پدید آید حسدها در قلق‏

ز انکه کس را از خدا عارى نبود                        حاسد حق هیچ دیارى نبود

آن کسى کش مثل خود پنداشتى              ز آن سبب با او حسد برداشتى‏

چون مقرر شد بزرگى رسول                       پس حسد ناید کسى را از قبول‏

پس به هر دورى ولیى قایم است                       تا قیامت آزمایش دایم است‏

هر که را خوى نکو باشد برست          هر کسى کاو شیشه دل باشد شکست‏

مهدى و هادى وى است اى راه جو                هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نور است و خرد جبریل اوست                  و آن ولى کم از او قندیل اوست‏

و انکه زین قندیل کم مشکات ماست                    نور را در مرتبه ترتیبهاست‏

ز انکه هفصد پرده دارد نور حق                          پرده‏هاى نور دان چندین طبق‏

از پس هر پرده قومى را مقام                    صف صف‏اند این پرده‏هاشان تا امام‏

اهل صف آخرین از ضعف خویش                     چشمشان طاقت ندارد نور بیش‏

و آن صف پیش از ضعیفى بصر                              تاب نارد روشنایى بیشتر         

روشنیى کاو حیات اول است                       رنج جان و فتنه‏ى این احول است‏

احولیها اندک اندک کم شود                           چون ز هفصد بگذرد او یم شود

آتشى کاصلاح آهن یا زر است                       کى صلاح آبى و سیب تر است‏

سیب و آبى خامیى دارد خفیف                  نه چو آهن تابشى خواهد لطیف‏

لیک آهن را لطیف آن شعله‏هاست                 کاو جذوب تابش آن اژدهاست‏

هست آن آهن فقیر سخت کش             زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش‏

حاجب آتش بود بى‏واسطه                                    در دل آتش رود بى‏رابطه‏

بى‏حجاب آب و فرزندان آب                              پختگى ز آتش نیابند و خطاب‏

واسطه دیگى بود یا تابه‏اى                             همچو پا را در روش پا تابه‏اى‏

یا مکانى در میان تا آن هوا                             مى‏شود سوزان و مى‏آرد بما

پس فقیر آن است کاو بى‏واسطه ست            شعله‏ها را با وجودش رابطه ست‏

پس دل عالم وى است ایرا که تن             مى‏رسد از واسطه‏ى این دل به فن‏

دل نباشد، تن چه داند گفت‏وگو                 دل نجوید، تن چه داند جستجو

پس نظرگاه شعاع آن آهن است              پس نظرگاه خدا دل نى تن است‏

باز این دلهاى جزوى چون تن است         با دل صاحب دلى کاو معدن است‏

بس مثال و شرح خواهد این کلام                لیک ترسم تا نلغزد وهم عام‏

تا نگردد نیکویى ما بدى                        اینکه گفتم هم نبد جز بى‏خودى‏

پاى کج را کفش کج بهتر بود                           مر گدا را دستگه بر در بود

وای مادرم

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند 

 

چادرش در میان گرد وغبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم

در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید،حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راهبانو مهدیه:گفت:آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر،گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی

یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد