گر شکال آرد کسى بر گفت ما از براى انبیا و اولیا
کانبیا را نه که نفس کشته بود پس چراشان دشمنان بود و حسود
گوش کن تو اى طلبکار صواب بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران زخم بر خود مىزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند دشمن آن نبود که خود جان مىکند
نیست خفاشک عدوى آفتاب او عدوى خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را مىکشد رنج او خورشید هرگز کى کشد
دشمن آن باشد کز او آید عذاب مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشند جملهى کافران از شعاع جوهر پیغمبران
کى حجاب چشم آن فردند خلق چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندویى کاو کین کشد از ستیزهى خواجه خود را مىکشد
سر نگون مىافتد از بام سرا تا زیانى کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت ره زن جان خودند راه عقل و جان خود را خود زدند
گازرى گر خشم گیرد ز آفتاب ماهیى گر خشم مىگیرد ز آب
تو یکى بنگر که را دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن
گر ترا حق آفریند زشت رو هان مشو هم زشت رو هم زشت خو
ور برد کفشت مرو در سنگلاخ ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ
تو حسودى کز فلان من کمترم مىفزاید کمترى در اخترم
خود حسد نقصان و عیبى دیگر است بلکه از جمله کمیها بدتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمترى خویش را افکند در صد ابترى
از حسد مىخواست تا بالا بود خود چه بالا بلکه خونپالا بود
آن ابو جهل از محمد ننگ داشت وز حسد خود را به بالا مىفراشت
بو الحکم نامش بد و بو جهل شد اى بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوى نکو
انبیا را واسطه ز آن کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق
ز انکه کس را از خدا عارى نبود حاسد حق هیچ دیارى نبود
آن کسى کش مثل خود پنداشتى ز آن سبب با او حسد برداشتى
چون مقرر شد بزرگى رسول پس حسد ناید کسى را از قبول
پس به هر دورى ولیى قایم است تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوى نکو باشد برست هر کسى کاو شیشه دل باشد شکست
مهدى و هادى وى است اى راه جو هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست و آن ولى کم از او قندیل اوست
و انکه زین قندیل کم مشکات ماست نور را در مرتبه ترتیبهاست
ز انکه هفصد پرده دارد نور حق پردههاى نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومى را مقام صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش چشمشان طاقت ندارد نور بیش
و آن صف پیش از ضعیفى بصر تاب نارد روشنایى بیشتر
روشنیى کاو حیات اول است رنج جان و فتنهى این احول است
احولیها اندک اندک کم شود چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشى کاصلاح آهن یا زر است کى صلاح آبى و سیب تر است
سیب و آبى خامیى دارد خفیف نه چو آهن تابشى خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست کاو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سخت کش زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بىواسطه در دل آتش رود بىرابطه
بىحجاب آب و فرزندان آب پختگى ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگى بود یا تابهاى همچو پا را در روش پا تابهاى
یا مکانى در میان تا آن هوا مىشود سوزان و مىآرد بما
پس فقیر آن است کاو بىواسطه ست شعلهها را با وجودش رابطه ست
پس دل عالم وى است ایرا که تن مىرسد از واسطهى این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفتوگو دل نجوید، تن چه داند جستجو
پس نظرگاه شعاع آن آهن است پس نظرگاه خدا دل نى تن است
باز این دلهاى جزوى چون تن است با دل صاحب دلى کاو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویى ما بدى اینکه گفتم هم نبد جز بىخودى
پاى کج را کفش کج بهتر بود مر گدا را دستگه بر در بود