درون معبد هستی
بشر، در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه ی پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خدا، از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک " دلم می خواست " می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده است..
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!
زمین و آسمانم نورباران است!
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند...
صفای معبد هستی تماشایی است!
ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب ...
تنها من، در این معبد، در این محراب ...
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،
از آنجا با کمند کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم
در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم!
که کاخ صدستون کبریا لرزد ...
مگر یک شب از این شب های بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد...
دلم می خواست؛ دنیا رنگ دیگر بود...
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند...
چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است... اما من،
دلم می خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند..
دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می خواست مردم، در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،
ازین خون ریختن ها، فتنه ها، پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است !!
دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما، کوتاه می کردند!
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد!
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد؛
همین ده روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد!
دلم می خواست عشقم را نمی کشتند
صدای آرزویم را –که چون خورشید تابان بود- می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم می خواست یکبار دگر او را کنار خویش میدیدم
به یاد اولین دیداردرچشم سیاهش خیره می ماندم،
دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین ، پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم می خواست دست عشق –چون روز نخستین-
مستی ام را زیرو رو می کرد!
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید ...
به روی آسمان آبی آرام !
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو: «این آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است!»
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم»
به شادی «گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!»
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
درد بی دردی علاجش آتش است
قصهى عطارى که سنگ ترازوى او گل سر شوى بود و دزدیدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر
پیش عطارى یکى گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دو دل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوى من است
گر ترا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمى قند جو
سنگ میزان هر چه خواهى باش گو
گفت با خود پیش آن که گل خور است
سنگ چه بود گل نکوتر از زر است
همچو آن دلاله که گفت اى پسر
نو عروسى یافتم بس خوب فر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگر است
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر ندارى سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوهى دل است
اندر آن کفهى ترازو ز اعتداد
او بجاى سنگ آن گل را نهاد
پس براى کفهى دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را مىشکست
چون نبودش تیشهاى او دیر ماند
مشترى را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود، گل خور ناشکفت
گل از او پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نیاید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین اى روى زرد
گر بدزدى و ز گل من مىبرى
رو که هم از پهلوى خود مىخورى
تو همىترسى ز من لیک از خرى
من همىترسم که تو کمتر خورى
گر چه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشى تو از نىام
چون ببینى مر شکر را ز آزمود
پس بدانى احمق و غافل که بود
مرغ ز آن دانه نظر خوش مىکند
دانه هم از دور راهش مىزند
کز زناى چشم حظى مىبرى
نه کباب از پهلوى خود مىخورى
این نظر از دور چون تیر است و سم
عشقت افزون مىشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبى دام مرغان شریف
تا بدین ملکى که او دامى است ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مىنخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کاین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
باژگونه اى اسیر این جهان
نام خود کردى امیر این جهان
اى تو بندهى این جهان محبوس جان
چند گویى خویش را خواجهى جهان
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، صفحهى 584
صلّی الله علیک ایتها الصدیقة الشهیدة »
آن یکی از خشم مادر را بکشت | هم به زخم خنجر و هم زخم مشت | |
آن یکی گفتش که از بد گوهری | یاد ناوردی تو حق مادری | |
هی تو مادر را چرا کشتی بگو | او چه کرد آخر بگو ای زشتخو | |
گفت کاری کرد کان عار ویست | کشتمش کان خاک ستار ویست | |
گفت آن کس را بکش ای محتشم | گفت پس هر روز مردی را کشم | |
کشتم او را رستم از خونهای خلق | نای او برم بهست از نای خلق | |
نفس تست آن مادر بد خاصیت | که فساد اوست در هر ناحیت | |
هین بکش او را که بهر آن دنی | هر دمی قصد عزیزی میکنی | |
از وی این دنیای خوش بر تست تنگ | از پی او با حق و با خلق جنگ | |
نفس کشتی باز رستی ز اعتذار | کس ترا دشمن نماند در دیار |
ارشاد القلوب-ترجمه رضایى ج1 470 باب پنجاه و چهارم پرسشهاى پیغمبر ..... ص : 463
(1) روایت شده از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که همانا رسول خدا شب معراج از خداى تعالى پرسید پروردگارا کدامیک از اعمال برتر و افضل است؟
خداى تبارک و تعالى فرمود در پیش من عملى بهتر از توکل بر من و رضاى بقضاى من بهتر نیست اى محمّد دوستى خودم را بر دوستانم واجب کردم و نیز محبتم را واجب کردم بر آنان که بسوى من توجه مىکنند و دوستیم را واجب کردم بر آنان که بمن متصل میشوند و بر کسانى که بر من توکل دارند و براى محبت من حدى نیست و دوستى خود را براى دوستانم زیاد کردم و نشانهاى قرار میدهم اینان کسانى باشند که با توجه من به آفریدگانم توجه میکنند و حاجتهاى خود را بمردم نمیگویند شکمهاى آنان خالیست از حرام نعمتشان در دنیا ذکر و محبت من و رضاى من از ایشان است اى احمد اگر دوست دارى که باورعترین مردم باشى پارسائى کن در دنیا و میل به آخرت داشته باش عرض کرد بار الاها چگونه در دنیا پارسائى کنم فرمود از غذا و آشامیدنى لباس دنیا اندکى بگیر و براى فردایت پس انداز مکن و ذکر مرا ادامه بده عرضکرد بار الاها چطور ذکر ترا ادامه بدهم فرمود بدورى
از مردم (1) و توجه نداشتن بتلخ و شیرین دنیا و خالى کردن خانه دلت را از دنیا اى حمد بترس از اینکه مانند کودک باشى که هر گاه نگاه به سبز و زردى کند و هر گاه ترش و شیرینى باو داده شود فریب بدهند او را.
عرضکرد پروردگارا مرا بکارى دلالت کن بوسیله آن بتو نزدیک شوم فرمود شبت را روز و روزت را شب کن عرضکرد پروردگارا چطور شب را روز و روز را شب قرار دهم فرمود خوابت را نماز و غذایت را گرسنگى قرار ده اى احمد بعزت و جلال خودم هر بندهاى که با چهار خصلت با من پیمان بندد او را وارد بهشت میکنم زبانش را باز نکند مگر بچیزى که او را یارى کند و دلش را از وسواس نگهدارد و علم مرا حفظ کند و بگرسنگى بسر برد.
اى احمد اگر شیرینى گرسنگى و سکوت و خاموشى و گوشهنشینى و نتیجهى آنها را بچشى از اینها دست بر ندارى عرضکردند پروردگارا بهرهى گرسنگى چیست؟ فرمود حکمت و نگهدارى دل، نزدیکى بمن، خاطر افسرده، خرج کم و زندگى ساده در میان مردم گفتن سخن حق باک نداشتن از سختى و سستى زندگى اى احمد میدانى در چه وقتى بنده مقرب درگاه من مىشود؟ عرضکرد نه پروردگارا فرمود هر گاه در حال گرسنگى و حال سجود باشد.
اى احمد من از سه طایفهى از بندگانم در شگفتم بندهاى که مشغول نماز مىشود و میداند که دستهایش را بسوى کى بلند میکند و در برابر کى ایستاده؟ با این حال چرت و پینکى میزند (2) و در شگفتم از بندهاى که روزى امروزش را دارد و همت براى بدست آوردن روزى فردایش گمارده و در شگفتم از بندهاى که نمیداند که من از او راضیم یا بر او خشمگین ولى مىخندد اى احمد در بهشت کاخى است از لؤلؤ بالاى لؤلؤ و در بالاى دژ در آنجا نابودى نیست و در آن قصرها جاى بندگان خاص من باشد که بآنان نظر و توجه میکنم در هر روزى هفتاد مرتبه پس با آنان سخن میگویم هر مرتبهاى که بآنان توجه کنم کاخهاى آنان را هفتاد برابر کنم.
و هر گاه اهل بهشت بغذا و آشامیدنى لذت بر ندایشان بذکر من و سخن گفتن با من لذت برند پیغمبر عرضکرد پروردگارا نشانه اینان چیست؟ فرمود ایشان همیشه زندانى باشند زبانهایشان حبس باشد از سخن گفتن بیهوده و شکمهایشان خالیست از غذاى حرام.
عصر یک جمعهی دلگیر*
دلم گفت بگویم بنویسم*
که چرا عشق به سامان نرسیده است؟*
چرا آب به گلدان نرسیده است؟*
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟*
و هر کس که در این خشکی دوران*
به لبش جان نرسیده است،*
به ایمان نرسیده است و غم عشق*
به پایان نرسیده است.*
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید*
بنویسد که هنوزم که هنوز است،*
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟*
چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیده است؟*
گر شکال آرد کسى بر گفت ما از براى انبیا و اولیا
کانبیا را نه که نفس کشته بود پس چراشان دشمنان بود و حسود
گوش کن تو اى طلبکار صواب بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران زخم بر خود مىزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند دشمن آن نبود که خود جان مىکند
نیست خفاشک عدوى آفتاب او عدوى خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را مىکشد رنج او خورشید هرگز کى کشد
دشمن آن باشد کز او آید عذاب مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشند جملهى کافران از شعاع جوهر پیغمبران
کى حجاب چشم آن فردند خلق چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندویى کاو کین کشد از ستیزهى خواجه خود را مىکشد
سر نگون مىافتد از بام سرا تا زیانى کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت ره زن جان خودند راه عقل و جان خود را خود زدند
گازرى گر خشم گیرد ز آفتاب ماهیى گر خشم مىگیرد ز آب
تو یکى بنگر که را دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن
گر ترا حق آفریند زشت رو هان مشو هم زشت رو هم زشت خو
ور برد کفشت مرو در سنگلاخ ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ
تو حسودى کز فلان من کمترم مىفزاید کمترى در اخترم
خود حسد نقصان و عیبى دیگر است بلکه از جمله کمیها بدتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمترى خویش را افکند در صد ابترى
از حسد مىخواست تا بالا بود خود چه بالا بلکه خونپالا بود
آن ابو جهل از محمد ننگ داشت وز حسد خود را به بالا مىفراشت
بو الحکم نامش بد و بو جهل شد اى بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوى نکو
انبیا را واسطه ز آن کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق
ز انکه کس را از خدا عارى نبود حاسد حق هیچ دیارى نبود
آن کسى کش مثل خود پنداشتى ز آن سبب با او حسد برداشتى
چون مقرر شد بزرگى رسول پس حسد ناید کسى را از قبول
پس به هر دورى ولیى قایم است تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوى نکو باشد برست هر کسى کاو شیشه دل باشد شکست
مهدى و هادى وى است اى راه جو هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست و آن ولى کم از او قندیل اوست
و انکه زین قندیل کم مشکات ماست نور را در مرتبه ترتیبهاست
ز انکه هفصد پرده دارد نور حق پردههاى نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومى را مقام صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش چشمشان طاقت ندارد نور بیش
و آن صف پیش از ضعیفى بصر تاب نارد روشنایى بیشتر
روشنیى کاو حیات اول است رنج جان و فتنهى این احول است
احولیها اندک اندک کم شود چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشى کاصلاح آهن یا زر است کى صلاح آبى و سیب تر است
سیب و آبى خامیى دارد خفیف نه چو آهن تابشى خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست کاو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سخت کش زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بىواسطه در دل آتش رود بىرابطه
بىحجاب آب و فرزندان آب پختگى ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگى بود یا تابهاى همچو پا را در روش پا تابهاى
یا مکانى در میان تا آن هوا مىشود سوزان و مىآرد بما
پس فقیر آن است کاو بىواسطه ست شعلهها را با وجودش رابطه ست
پس دل عالم وى است ایرا که تن مىرسد از واسطهى این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفتوگو دل نجوید، تن چه داند جستجو
پس نظرگاه شعاع آن آهن است پس نظرگاه خدا دل نى تن است
باز این دلهاى جزوى چون تن است با دل صاحب دلى کاو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویى ما بدى اینکه گفتم هم نبد جز بىخودى
پاى کج را کفش کج بهتر بود مر گدا را دستگه بر در بود
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید،حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راهبانو مهدیه:گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
هیچکس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما میگریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفال میزنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم