من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
نیمه شب است دوست دارم بخوابم اما خوابم نمی برد دلم درد دارد دنیا غمگینم کرده بار سنگین است دوشم خسته شده حال ندارم به که بگویم
می خواهم به تو بگویم
می دانم می دانی و می شنوی و می بینی رنج هایم را درک می کنی پس چه بگویم من بد کردم و به دام بدی هایم گرفتار شدم حال بهار است گلها شکفته اند دل من غمگین است دیگر شاد و پر طراوت نیستم دیگر کسی به من حسادت نمی کند
من رزمنده ام که از رزم مانده ام خدایا دوستت دارم ولی بیچاره ام
تنم مجروح است قلبم تنگ شده اشک جاری نمی شود
گفته بودم:
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا غافل کند ما را زه دنیا و زرو زوش
شاید شتباه می کردم ....
شاید نمی توانستم
گفته بودم:
دوستت دارم
شاید دوستت نداشتم
انگار دلم پر از بت است خرد ودرشت
کاش دلم آرام می گرفت
این الاغ لنگ راه می رفت
چرا خورجینش پاره است
چرا اینقدر شکایت می کند هنوز راهی نیامده چه ناله ای می کند
چرا اینقدر حواسش به ینجه های راه است
عجب الاغ خری
کاش می کشتمش
گوشتش هم که خوردن نداره
اوه چه کوه بلندی
که میره این همه راه رو
اونم با این خر لنگ شکم کنده
این همه سنگ از کجا سر راه ما قرار گرفت
چه همسفران شفیقی
ای کاروان سالار شر مندم دوباره میگم بازم صبر کن
تو که صبرت زیاده رحمت به ما بیچاره ها بیاد
پس صبر کن
صبر
صبر
صبر
.....
.....
.....
دلم گرفته داغونم گیجم تنهام اگرچه دورم شلوغه دلم آشوبه سرم پر از سواله هیچکس نیست بهم جواب بده خدایا کمک کن یاریم کن من سوال دارم می پرسم حیرانم
من کیستم اینجا؟
که هستم کجاست ؟
آیا همیشه همین جا بوده ام ؟
اگر نبوده ام از کجا آمده ام ؟
آیا همیشه اینجا خواهم ماند اگر نمی مانم به کجا می روم ؟
آیا من فقط یک ترکیب مادی هستم یا فراتر ا آن چیز دیگری هم وجود دارد ؟
می بینم بعضی می میرند چه می شوند برای آنها چه اتفاقی می افتد ؟
من می خوابم خواب چیست؟
در خواب رویا می بینم رویا چیست ؟
اگر یک ترکیب مادی هستم در خواب با چه بدنی کار انجام می دهم با چه چشمی می بینم با چه گوشی می شنوم ؟
من درد می کشم درد یعنی چه ؟
من لذت می برم لذت چیست ؟
من غمگین و شاد می شوم غم و شادی چیست ؟
من علاقه هایی دارم ُ غلاقه و محبت چه معنایی دارد ؟
من می آموزم یاد می گیرم چه می شود که یاد می گیرم؟
می بینم و می شنوم اینها یعنی چه ؟
الله نور السماوات والارض مثل نوره کمشکاه فیها مصباح المصباح فی الزجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه لا شرقیه ولا غربیه یکاد زیتها یضی لو لم تمسسه نار نور علی نور
خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتى ماند که در آن روشن چراغى باشد و آن چراغ در میان شیشهاى که از تلألؤ آن گویى ستارهاى است درخشان، و روشن از درخت مبارک زیتون که (با آنکه) شرقى و غربى نیست (شرق و غرب جهان بدان فروزان است) و بىآنکه آتشى زیت آن را برافروزد خود به خود (جهانى را) روشنى بخشد، پرتو آن نور (حقیقت) بر روى نور (معرفت) قرار گرفته است. و خدا هر که را خواهد به نور خود (و اشراقات وحى خویش) هدایت کند و (این) مثلها را خدا براى مردم (هوشمند) مىزند (که به راه معرفتش هدایت یابند) و خدا به همه امور داناست
الحاد خرافه ایمان
انسان هر گاه در مسیر کمال قرار می گیرد در معرض انحراف به دو جهت است الحاد و خرافه این درحالی است که یک راه مستقیم بیشتر وجوود ندارد
توضیح اینکه انسان در وادی جهان بینی و شناخت حقیقت یا چیزی را که وجود دارد انکار می کند یا ممکن است به چیزی را که وجود ندارد بدون دلیل اعتقاد پیدا کند به عبارت دیگر عده ای در مقام فکر وتحقیق در جهان آنچه که علت نیست علت می پندارند مانند آنان که افلاک را اسباب برای اداره امور انسان می دانند یا بت ها را خدا یا ... که این را نوعی خرافه می توان گفت
اتقولون علی الله ما لا تعلمون
ایهاچیزى را که نمىدانید در باره خداوند مىگویید
یا اینکه علت واقعی جهان را بدون هیچ دلیل انکار می کنند و می گویند این جهان وانچه در آن است از روی اتفاق ایجاد شده که این سبت به خداوند نوعی الحاد است
و قالو ما هی الا حیاتنا الدنیا نموت و نحیا وما یهلکنا الا الدهر و ما لهم بذلک من علم ان هم الا یظنون
و گویند: «هیچ حیاتى جز همین زندگى دنیاى ما نیست که مىمیریم و زنده مىشویم، و چیزى جز روزگار، ما را هلاک نمىکند، و آنان به این نکته هیچ علمى ندارند، ایشان جز گمان نمىبافند.»
مومن آن است که نه بی دلیل انکارو نه بی دلیل رد کند
و کذلک جعلناکم امه وسطا راست کیشان و درست پنداران همیشه مردمان میانه اند
این مقاله ادامه دارد
پس عیسی علیه السلام رو کرد به یاران حواریش و فرمود نانی خشک با نمکی زبر وخوابیدن در زباله دان در دنیا و آخرت در عافیت باشی بسیار نیکوست
گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
ای کاش افکارمان بر واقعیت استوار می شد و
ای کاش افکارمان رفتارمان می شد
ای کاش رفتامان کردار
و ای کاش کردارمان شخصیت همیشگی برای ما
میشد
ای کاش می فهمیدیم از کجا آمده ایم
ای کاش ارزش خود را می دانستیم
و ارزان نمی فروختیم